روایت قدم های اربعین به قلم سپهر جعفری
در گرمای سوزان عراق به سمت ون ها رفتیم. هر راننده سعی می کرد مسافرانش را تکمیل و حرکت کند. پس از چانی زنی های منصورآقاجانی و حاج احمد سوار بر یک ون شدیم. خستگی، گرما و نگرانی کلافه ام کرده بود. انقدر کلافه و خسته که به محض نشستن در ون به خواب رفتم […]
در گرمای سوزان عراق به سمت ون ها رفتیم. هر راننده سعی می کرد مسافرانش را تکمیل و حرکت کند. پس از چانی زنی های منصورآقاجانی و حاج احمد سوار بر یک ون شدیم. خستگی، گرما و نگرانی کلافه ام کرده بود. انقدر کلافه و خسته که به محض نشستن در ون به خواب رفتم و تنها چیزی که به یاد دارم این است که با صدای ایلیا پاشدم که گفت به نجف رسیده ایم.
در خیابان های نجف پرسه میزنیم تا بلکه موکب یا محل مناسبی برای استقرار پیدا کنیم. در مسیر یک موکب ایرانی مربوط به خراسان شمالی پیدا کردیم و شب را در آنجا ماندیم. بعد ازشما و یک دوش و غسل با ایلیا به حرم امیرالمومنین (ع) رفتیم. حال و هوای عجیبی داشت. پس از گرفتن تبرکی از حرم، زیارت حرم و تقدیم دو رکعت نماز به آقا به شبستان رفتیم تا مناجاتی داشته باشیم و تا نماز صبح استراحت کنیم. حسی عجیب داشتم، دستم به ظریح مطهر خورده بود و مدام تکار می کردم: آقا دمتون گرم که راهم دادید حرم.
به خواب رفتیم، با صدای: صلاه، صلاه، نماز. از خواب بیدار شدیم و بعد از گرفتن وضو در میان انبوه جمعیت در صحن حرم به زور در مقابل ایوان طلا حضرت امیر به نماز ایستادیم. اتحادی شگفت آور بود، تعداد زائرین و نماز گزاران که شانه به شانه هم به نماز ایستاده بودند از شمار خارج بود. صب ها بی انتها بودند. نماز تمام شد و از پس از زیارت مجدد به سمت موکب محل اسکان از حرم خارج شدیم. به موکب رسیدیم و به خوابی عمیق رفتیم، وقعا خستگی عجیبی است؛ تا نخوابی خود را نشان نمیدهد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهتان را بنویسید